پادشاهی بود که در یک کشور بزرگ حکومت می کرد، ولی باز هم از زندگی خود راضی نبود. و خود نیز علت را نمیدانست. روزی پادشاه در کاخ قدم میزد و هنگامی که از آشپزخانه عبور می کرد، صدای آوازی را شنید. به دنبال صدا، پادشاه متوجه آشپزی شد که در چشمانش برق سعادت و شادی میدرخشید.
پادشاه بسیار تعجب کرد و از آشپز پرسید : چرا اینقدر شاد هستی ؟ او جواب داد : قربان، من فقط یک آشپز هستم. تلاش می کنم تا همسر و فرزندم را شاد کنم. ما خانه کوچکی تهیه کرده ایم و به اندازه کافی خوراک و پوشاک داریم. بدین سبب من راضی و خوشحال هستم.
پس از شنیدن سخن آشپز، پادشاه با وزیرش در این مورد صحبت کرد. وزیر به پادشاه گفت : قربان، این آشپز هنوز عضو گروه 99 نیست. اگر او به این گروه نپیوندد، نشانگر آن است که مرد خوشبین و خوشبختی است. پادشاه با تعجب پرسید : گروه 99 چیست ؟
وزیر پاسخ داد: اگر میخواهید بدانید که گروه 99 چیست، باید یک کیسه با 99 سکه طلا در مقابل در خانه آشپز بگذارید. به زودی خواهید فهمید که گروه 99 چیست!!!
پادشاه بر اساس سخنهای وزیر فرمان داد یک کیسه با 99 سکه طلا را در مقابل در خانه آشپز قرار دهند . آشپز پس از انجام کارهای روزانه به خانه باز گشت و در مقابل در خانه کیسهای را دید . با تعجب کیسه را به خانه برد و باز کرد. با دیدن سکه های طلا ابتدا متعجب شد و سپس از شادی آشفته و شوریده گشت .
آشپز سکه های طلا را روی زمین ریخت و شروع کرد به شمردن آنها. 99 سکه ؟ آشپز فکر کرد اشتباهی رخ داده است. بارها طلاها را شمرد ولی واقعا 99 سکه بود . او تعجب کرد که چرا تنها 99 سکه است و 100 سکه نیست. با خود فکر کرد که یک سکه دیگر کجاست؟ شروع به جستجوی سکه صدم کرد . اتاق ها و حتی حیاط را زیر و رو کرد. اما خسته و کوفته و ناامید به این کار خاتمه داد.
آشپز بسیار دل شکسته شد و تصمیم گرفت از فردا بسیار تلاش کند تا یک سکه طلای دیگر بدست آورد و ثروت خود را هر چه زودتر به یکصد سکه طلا برساند .
تا دیروقت کار کرد. به همین دلیل صبح روز بعد دیرتر از خواب بیدار شد و همسر و فرزندش را مورد مواخذه قرار داد که چرا وی را بیدار نکرده اند. آشپز دیگر مانند گذشته خوشحال نبود و آواز هم نمیخواند. او فقط تا حد توان کار می کرد .
پادشاه نمی دانست که چرا این کیسه چنین بلایی برسر آشپز آورده است و علت را از وزیر پرسید . وزیر پاسخ داد : قربان، حالا این آشپز رسما به عضویت گروه 99 درآمده است. اعضای گروه 99 چنین افرادی هستند: آنان زیاد دارند اما راضی نیستند. تا آخرین حد توان کار می کنند که بیشتر بدست آورند. آنان می خواهند هر چه زودتر " یکصد " سکه را از آن خود کنند. این علت اصلی نگرانی ها و آلام آنان می باشد . آنها به همین دلیل شادی و رضایت خود را از دست می دهند. گروه 99 خوشبختی خود را به راحتی از دست میدهند.
" خوشبختی مانند پروانهای است که اگر او را دنبال کنید از شما فرار میکند ولی اگر آرام بنشینید روی سر شما خواهد نشست. "
روزی، سنگتراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت میکرد، از نزدیکی خانه بازرگانی رد میشد. در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت : این بازرگان چقدر قدرتمند استد و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد.
در یک لحظه، او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد. تا مدت ها فکر میکرد که از همه قدرتمند تر است. تا این که یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او دید که همه مردم به حاکم احترام میگذارند حتی بازرگانان. مرد با خودش فکر کرد: کاش من هم یک حاکم بودم، آن وقت از همه قوی تر میشدم.
در همان لحظه ، او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد. در حالی که روی تخت روانی نشسته بود، مردم همه به او تعظیم میکردند. احساس کرد که نور خورشید او را میآزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است. او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند.
پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت. پس با خود اندیشید که نیروی ابر از خورشید بیشتر است، و آرزو کرد ابر باشد و تبدیل به ابری بزرگ شد. کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف تکان داد. این بار آرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد. ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید، دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت.
با خود گفت که قوی ترین چیز در دنیا، صخره سنگی است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد. همان طور که با غرور ایستاده بود، ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خورد میشود. نگاهی به پایین انداخت و " سنگتراشی “ را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است!!!!
- اگر کار ما طاقت فرسا و خیلی سخته
- اگر حقوق و درآمد ما خیلی کمه
- اگر دوستان وفادار و صمیمی زیادی نداریم
- اگر تحصیل کردن برامون کار دشواریه
- اگر احساس شکست و تسلیم شدن در برابر سختیها و مشکلات بهمون دست میده
- اگر در زندگی رنج و مشقت زیادی رو تحمل می کنیم
- اگر فکر می کنیم که در اجتماع با ما ناجوانمردانه برخورد میشه و تو جایگاه خودمون نیستیم
و صدها اگر دیگه،..........
اما آیا تا حالا شده با خودمون فکر کنیم که چقدر خوش شانس هستیم ؟
اصلا شده که به تواناییهامون فکر کنینم و اونا رو با دیگران مقایسه کنیم ؟
هیچ میدونیم که وضعیت ما ( ظاهری ، اقتصادی ، اجتماعی ، ... ) از چند نفر بهتره ؟
اصلا خدا رو بخاطر ویژگیهایی که داریم و مختص خودمونه شکر می کنیم ؟
باور کنید تمام چیزهایی که اسمشون رو سختی و مشکلات گذاشتیم در مقابل نعمت برخورداری از سلامت .............
خدا یا تو را شاکرم بخاطر ................
بسیاری از مردم کتاب "شاهزاده کوچولو " اثر " اگزوپری " را می شناسند. اما شاید همه ندانند که او خلبان جنگی بود و با نازیها جنگید وکشته شد . قبل از شروع جنگ جهانی دوم اگزوپری در اسپانیا با دیکتاتوری فرانکو می جنگید. او تجربه های حیرت آور خود را در مجموعه ا ی به نام " لبخند " گرد آوری کرده است. در یکی از خاطراتش می نویسد که او را اسیر کردند و به زندان انداختند او که از رفتارهای خشونت آمیز نگهبانها حدس زده بود که روز بعد، اعدامش خواهند کرد مینویسد : " مطمئن بودم که مرا اعدام خواهند کرد به همین دلیل بشدت نگران بودم . جیبهایم را گشتم تا شاید سیگاری پیدا کنم که از زیر دست آنها که حسابی لباسهایم را گشته بودند در رفته باشد. یکی پیدا کردم وبا دست های لرزان آن را به لبهایم گذاشتم ولی کبریت نداشتم. از میان نردهها به زندانبانم نگاه کردم. او حتی نگاهی هم به من نینداخت درست مانند یک مجسمه آنجا ایستاده بود.
فریاد زدم "هی رفیق کبریت داری؟ " به من نگاه کرد شانه هایش را بالا انداخت وبه طرفم آمد.نزدیک تر که آمد و کبریتش را روشن کرد بی اختیار نگاهش به نگاه من دوخته شد .لبخند زدم ونمی دانم چرا؟ شاید از شدت اضطراب، شاید به خاطر این که خیلی به او نزدیک بودم و نمی توانستم لبخند نزنم. در هر حال لبخند زدم و انگار نوری فاصله بین دلهای ما را پر کرد میدانستم که او به هیچ وجه چنین چیزی را نمیخواهد....ولی گرمای لبخند من از میله ها گذشت وبه او رسید و روی لبهای او هم لبخند شکفت. سیگارم را روشن کرد ولی نرفت و همانجا ایستاد مستقیم در چشمهایم نگاه کرد و لبخند زد من حالا با علم به اینکه او نه یک نگهبان زندان که یک انسان است به او لبخند زدم نگاه او حال و هوای دیگری پیدا کرده بود.
پرسید: " بچه داری؟ " با دستهای لرزان کیف پولم را بیرون آوردم وعکس اعضای خانواده ام را به او نشان دادم وگفتم :بله، او هم عکس بچه هایش را به من نشان داد ودرباره نقشه ها و آرزوهایی که برای آنها داشت برایم صحبت کرد. اشک به چشمهایم هجوم آورد . گفتم که می ترسم دیگر هرگز خانواده ام را نبینم.. دیگر نبینم که بچه هایم چطور بزرگ می شوند. چشم های او هم پر از اشک شدند. ناگهان بی آنکه حرفی بزند. قفل در سلول مرا باز کرد ومرا بیرون برد. بعد هم مرا بیرون زندان و جاده پشتی آن که به شهر منتهی می شد هدایت کرد. نزدیک شهر که رسیدیم تنهایم گذاشت و برگشت بی آنکه کلمه ای حرف بزند.
یک لبخند زندگی مرا نجات داد
بله لبخند بدون برنامه ریزی ،بدون حسابگری، لبخندی طبیعی، زیباترین پل ارتباطی آدم هاست. ما لایه هایی را برای حفاظت از خود می سازیم. لایه مدارج علمی و مدارک دانشگاهی ، لایه موقعیت شغلی و این که دوست داریم ما را آن گونه ببینند که نیستیم . زیر همه این لایه ها "من حقیقی" و ارزشمند نهفته است. من ترسی ندارم از این که آن را روح بنامم و ایمان دارم که روح انسانهاست که با یکدیگر ارتباط برقرار می کنند و این روح ها با یکدیگر هیچ خصومتی ندارند. متاسفانه روح ما در زیر لایههایی که ساخته و پرداخته خود ماست، و در ایجادشان دقت هولناکی هم به خرج می دهیم، ما را از یکدیگر جدا می سازند و فاصله هایی را پدید می آورند که سبب تنهایی و انزوای ما می شوند.
داستان اگزوپری داستان لحظه جادویی پیوند دو روح است. انسان میتواند به هنگام عاشق شدن و یانگاه کردن به یک نوزاد و ... این پیوند روحانی را احساس کند. وقتی کودکی را می بینیم چرا لبخند می زنیم؟ چون انسانی را پیش روی خود می بینیم که هیچ یک از لایه هایی را که نام بردیم روی "من حقیقی" خود نکشیده است و با همه وجود خود، به ما لبخند میزند و آن روح کودکانه درون ماست که در واقع به لبخند او پاسخ می دهد.
" در صورتی وجهه خود را حفظ میکنید و قوی و قدرتمند ظاهر میشوید که احساسات منفی دیگران را با رفتار منفی جواب ندهید. "
کی میگه خانم ها مظلومند؟بابا به خدا مردا مظلومند!همیشه هم همینطور بوده....اما مشکل کار اینجاست که این خانم ها اونقدر باهوش و زرنگند و ما مردا اینقدر صاف و ساده که به خود ما هم قبولونیده اند خانم ها موجودات ظریف و نازنازی هستند! بابا جان شما به تاریخ نگاه کنید.تاریخ گویای همه چیزه:از اول خلقت بشر هر چی جادو گر و رمال و کف بین و خمره سوار وجود داشته زن بودند!شما محض رضای خدا یه مرد پیدا نمیکنید که جادوگر بوده باشه!اصلاً شما تا حالا واژه پیرمرد خمره سوار رو شنیدید؟ولی تا دلتون بخواد پیرزن خمره سوار داشتیم.به عنوان نمونه همون پیرزن ناقلایی که باعث شد فرهاد خودشو از کوه بندازه پایین سوار خمره بوده!عوضش نگاه کنید اکثر کسایی که راه های رستگاری رو به انسان ها عرضه کردند مرد بودند! اما دلایل مظلومیت مردان:
1-برای اینکه از بچگی تا تونستیم رو پای خودمون وایسیم باید می رفتیم 6 ساعت تو صف نونوایی توقف میکردیم تا 4 تا نون سوخته بگیریم واسه پر کردن شکم خواهر کوچیکه که توی این 6 ساعت داشته با عروسکش بازی میکرده!
2-برای اینکه کار آشغال بردن سر کوچه در ساعت 9 شب از قدیم الایام طبق یه قانون نانوشته به عهده ما بوده!
3-برای اینکه هر جا خواستیم از یه دری بریم تو جمله " Ladies First " رفته روی اعصابمون!
4-برای اینکه به دلیل ازدیاد بیش از حد دخترای دم بخت در سطح جامعه زیر فشار شدید عمه و خاله و .... جهت امر مقدس ازدواج هستیم!
5-برای اینکه از وقتی «انوشه انصاری» رفته فضا خانوم ما تو خونه بهونه می گیره و حتی جورابامونم نمی شوره!
6-برای اینکه ما مردا فقط توی روز تولدمون کادو می گیریم اما زنامون توی روز تولدشون و سالگرد بزرگترین ...بشر(سالگرد ازدواج !) و ولنتاین کوفتی! و سالگرد عقد و نامزدی و انرژی هسته ای و آشنایی و سایر روز های عادی سال!!! انتظار کادو دارن و اسمشم گذاشتن تفاهم فکری و محبت انسانی.
7-برای اینکه اسم هر چی گله ،گذاشتن واسه دخترا اما هر چی اسم ضایست مال پسراست!
مثال:لاله،نیلوفر،شقایق و ....برای خانوما و غضنفر و صفدر و....برای آقایون.
8--برای اینکه ما مردا وقتی بزرگ میشیم بهمون میگن، ببخشیدا خرس گنده شدین اما دخترا وقتی بزرگ میشن بهشون میگن خانوم شدن!!!!
9-برای اینکه ما مردا باید بریم خواستگاری (حالا پولی که واسه شیرینی و گل و اینا میدی به درک!اون فشار و استرس روحیش که- دختره جواب رد نده یه موقع خدای نکرده- آدمو داغون میکنه)
10--برای اینکه موقع ازدواج باید هم خونه بگیریم هم ماشین و بابای بیچاره دختر هم (که البته یک مرده) باید جهیزیه بخره ولی خود دختره تنها انرژی که صرف میکنه حدود 2.56 کالری صرف گفتن کلمه بله میکنه!و یا فوق فوقش 4.87 کالری صرف گفتن جمله با اجازه بزرگترا بله!
11- برای اینکه در بیماری های وابسته به جنس با اینکه ناقل بیماری مامان بوده اما فقط بچه های پسر دچار این بیماری میشن!به خاطر یه کروموزوم لعنتی فسقلی که از مامانه میگیره!
12-و برای اینکه...بی خیال بابا شما فحشتو بده چیکار به بقیه اش دارید!!!!
پیام اخلاقی: مردها خیلی هم مظلومند و اصلا هم فقط به فکر خوردن و شکمشون نیستن.میگی نه،نگاه کن:
این عکس فقط جنبه طنز دارد و میتواند هر دو گروه زن و مرد را در برداشته باشد.
میتوانیم اینطور برداشت کنیم که:
آیا هیچ مردایده آلی برای این خانم وجود نداشت؟
یا شاید این خانم به خاطر توقع زیاد به این روز افتاد؟
تا نظر شما چه باشد...
« چشم ها را باید شست،جور دیگر باید دید. »
My mom only had one eye. I hated her... she was such an embarrassment.
مادر من فقط یک چشم داشت . من از اون متنفر بودم ... اون همیشه مایه خجالت من بود
She cooked for students & teachers to support the family.
اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت
There was this one day during elementary school where my mom came to say hello to me.
یک روز اومده بود دم در مدرسه که به من سلام کنه و منو با خود به خونه ببره
I was so embarrassed.
How could she do this to me?
خیلی خجالت کشیدم . آخه اون چطور تونست این کار رو بامن بکنه ؟
I ignored her, threw her a hateful look and ran out.
به روی خودم نیاوردم ، فقط با تنفر بهش یه نگاه کردم وفورا از اونجا دور شدم
The next day at school one of my classmates said,
"EEEE, your mom only has one eye!“
روز بعد یکی از همکلاسی ها منو مسخره کرد و گفت هووو .. مامان تو فقط یک چشم داره
I wanted to bury myself.
I also wanted my mom to just disappear.
فقط دلم میخواست یک جوری خودم رو گم و گور کنم . کاش زمین دهن وا میکرد و منو ..
کاش مادرم یه جوری گم و گور میشد...
So I confronted her that day and said, " If you"re only gonna make me a laughing stock, why don"t you just die?!!!"
روز بعد بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال کنی چرا نمی میری ؟
My mom did not respond...
اون هیچ جوابی نداد....
I didn"t even stop to think for a second about what I had said, because I was full of anger.
حتی یک لحظه هم راجع به حرفی که زدم فکر نکردم ، چون خیلی عصبانی بودم .
I was oblivious to her feelings.
احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت
I wanted out of that house, and have nothing to do with her.
دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم
So I studied real hard, got a chance to go to Singapore to study.
سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم
Then, I got married.
I bought a house of my own.
I had kids of my own.
اونجا ازدواج کردم ، واسه خودم خونه خریدم ، زن و بچه و زندگی...
I was happy with my life, my kids and the comforts
از زندگی ، بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم
Then one day, my mother came to visit me.
تا اینکه یه روز مادرم اومد به دیدن من
She hadn"t seen me in years and she didn"t even meet her grandchildren.
اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه ها شو
When she stood by the door, my children laughed at her, and I yelled at her for coming over uninvited.
وقتی ایستاده بود دم در بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد کشیدم که چرا خودش رو
دعوت کرده که بیاد اینجا ، اونم بی خبر
I screamed at her, "How dare you come to my house and scare my children!"
GET OUT OF HERE! NOW!!!“
سرش داد زدم “: چطور جرات کردی بیای به خونه من و بجه ها رو بترسونی؟!”
گم شو از اینجا! همین حالا
And to this, my mother quietly answered, "Oh, I"m so sorry. I may have gotten the wrong address," and she disappeared out of sight.
اون به آرامی جواب داد : “ اوه خیلی معذرت میخوام مثل اینکه آدرس رو عوضی
اومدم “ و بعد فورا رفت واز نظر ناپدید شد .
One day, a letter regarding a school reunion came to my house in Singapore .
یک روز یک دعوت نامه اومد در خونه من درسنگاپور برای شرکت درجشن تجدید دیدار
دانش آموزان مدرسه
So I lied to my wife that I was going on a business trip.
ولی من به همسرم به دروغ گفتم که به یک سفر کاری میرم .
After the reunion, I went to the old shack just out of curiosity.
بعد از مراسم ، رفتم به اون کلبه قدیمی خودمون ؛ البته فقط از روی کنجکاوی .
My neighbors said that she died.
همسایه ها گفتن که اون مرده
I did not shed a single tear.
ولی من حتی یک قطره اشک هم نریختم
They handed me a letter that she had wanted me to have.
اونا یک نامه به من دادند که اون ازشون خواسته بود که به من بدن
"My dearest son,
I think of you all the time. I"m sorry that I came to Singapore and scared your children.
ای عزیزترین پسر من ، من همیشه به فکر تو بوده ام ، منو ببخش که به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندم ،
I was so glad when I heard you were coming for the reunion.
خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میآی اینجا
But I may not be able to even get out of bed to see you.
ولی من ممکنه که نتونم از جام بلند شم که بیام تورو ببینم
I"m sorry that I was a constant embarrassment to you when you were growing up.
وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینکه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم
You see........when you were very little, you got into an accident, and lost your eye.
آخه میدونی ... وقتی تو خیلی کوچیک بودی تو یه تصادف یک چشمت رو از
دست دادی
As a mother, I couldn"t stand watching you having to grow up with one eye.
به عنوان یک مادر نمی تونستم تحمل کنم و ببینم که تو داری بزرگ میشی با یک چشم
So I gave you mine.
بنابراین چشم خودم رو دادم به تو
I was so proud of my son who was seeing a whole new world for me, in my place, with that eye.
برای من اقتخار بود که پسرم میتونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور کامل ببینه
With my love to you,
با همه عشق و علاقه من به تو
Your mother.
مادرت
چه اتفاقی میافتد اگر بتوانیم عبارت «من نمیتوانم» را از دایره لغات خود حذف کنیم؟ اگر این کار را انجام دهیم و دیگر نتوانیم در مقابل حوادث زندگی بگوییم «من نمیتوانم» پس به ناچار میگوییم: «من میخواهم» و در اصل این دو جواب درست میباشند. خوب فکر کنیم و ببینیم که با این جایگزینی تا چه حد اعتماد به نفس و قدرت نصیب ما خواهد شد؟!
خیلی مواقع وقتی گفته میشود «من نمیتوانم»، هدف فرار از مسئولیت است. هرگاه به خود یا دیگری میگوییم «من نمیتوانم»، اصولا به نحوی راجع به محدودیتهای خود بحث میکنیم و هنگامی که ما حاضر به قبول مسئولیت نیستیم، قابلیت ها و اثربخشی خود را هم با عبارت «من نمیتوانم» منکر میشویم!
خیلی کم پیش میآید که «من نمیتوانم» درست از آب در بیاید! معمولا معنای این عبارت این است که «من خیلی خوشم نمیآید» و یا «من نمیخواهم به اندازه لازم برای این کار تلاش کنم». اما ضرر این نوع برخورد با مسائل این است که وقتی به صورت مکرر از عبارت «من نمیتوانم» استفاده کنیم، به صورت ناخودآگاه از درون و بیرون ضعیف و ناتوان جلوه میکنیم.
دفعه بعد که خواستیم بگوییم من نمیتوانم، کمی تامل کنیم و از خودمان بپرسیم که آیا این ادعا واقعا درست است یا خیر؟
با خود صریح و مستقیم صحبت کنیم و بعد خواهیم فهمید که خیلی کم به عبارت «من نمیتوانم» نیاز خواهیم داشت! وقتی آرزوی رسیدن به چیزی در ما بوجود میآید، توانایی و قابلیت مورد نیاز برای رسیدن به آن چیز در وجودمان ایجاد میگردد. بخاطر داشته باشیم، ما کارهایی را میتوانیم انجام دهیم که بخواهیم! اینکه بخواهیم یا نخواهیم فقط به خودمان بستگی دارد.
« در طبیعت و اخلاق انسان، هیچ ضعف و انحرافی نیست که با تعلیم مناسب اصلاح نشود. »
یک زن آمریکایی رحم خود را به منظور تولد نوههایش دراختیار دخترش که مبتلا به سرطان رحم بود، گذاشت.
به گزارش خبرگزاری مهر، «آن استایلر» 59 ساله، در ماه دسامبر گذشته دو نوه خود بنام های «ایتای» و «مایا» را بدنیا آورد. دختر این زن که «کارین جامسکی» نام دارد، در سال 2005 هنگامیکه تنها 25 سال داشت، مجبور شد رحم خود را به دلیل سرطان رحم خارج کند. از آن زمان این زن جوان و شوهرش در بین افراد فامیل بعنوان گزینه مناسبی گشتند تا بتوانند برای بچهدار شدن، رحم خود را در اختیار این زن قرار دهند.
در این بررسی مادر این دختر حاضر شد رحم خود را بعنوان رحم جایگزین برای قرار دادن سلولهای تخم این زوج که به روش « IVF » (بارداری در شیشه) آماده شده بودند، در اختیار دخترش قرار دهد.
در این خصوص مادربزرگ وقتی 57 سال داشت، اظهار میکند: من پیشنهاد دادم که اگر میشود خودم برای حمل نوهام داوطلب شوم.
پزشکان در ابتدا با این مسئله که یک زن مسن بالای 55 سال وظیفه نگهداری از جنین را بعهده بگیرد، مخالف بودند. اما قلب سالم، فشار خون طبیعی و وضعیت سلامت استایلر باعث شد که وی نیز بعنوان یکی از گزینههای انتخابی در نظر گرفته شود.
بنابراین تخمک دختر این زن با اسپرم شوهرش در شیشه لقاح داده شد و سرانجام اول دسامبر گذشته و شش هفته زودتر از موعد دوقلوهای خانواده جامسکی به روش سزارین متولد شدند.
« راه زندگی پر از موانع و مشکلات است، تنها کسی میتواند از این راه پر خطر عبور کند که روحش از امید لبریز باشد و نومیدی در وی نفوذ نکند. »
پدر جان در دل تنگت چه ابری بود
که من چندان که میگریم
هنوزش هیچ پایان نیست.
چه صبری داشتی، اما
از آن دندان که بر هم میفشردی
همچنان خون دلم جاریست.
غمت با من
درین شبهای ابری
زنده ماند، اما
نمیدانم امیدم در دل تنگ که خواهد زیست؟
میلاد علی(ع) و روز پدر خجسته باد.
بازدید دیروز: 10
کل بازدید :150346
من به سیبی خوشنودم و به بوییدن یک بوته بابونه. من به یک آینه،یک بستگی پاک قناعت دارم.
هرچه می خواهد دل تنگت بگو
هیئت
دیوونه ی تنها
راهنما
پیام کوتاههای بامزه
و خدایی که در این نزدیکیست
وبلاگ شخصی محمد جواد ایزدپناه
طالب یار
توکا
خبرگزاری علم و سیاست
اتاق آبی
کسی که مثل هیچکس نیست
یکی از بندگان خدا
آذرعلوم
دوست دارم تو تنها ارزویم باشی
کوثر
ما هیچ ، ما نگاه
بهار
AZAR EGHTESAD
ستاره مشرق
پری دریایی
ملیکا
از همه جا از همه کس
زورقی در ساحل
عارف