موش از شکاف دیوار سرک کشید تا ببیند این همه سر و صدا برای چیست. مرد مزرعهدار تازه از شهر رسیده بود و بستهای به همراه آورد و زنش با خوشحالی مشغول باز کردن بسته شد. موش لبهایش را لیسید و با خود گفت:" کاش یک غذای حسابی باشد ".
اما همین که بسته را باز کردند، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد، چون صاحب مزرعه یک تله موش خریده بود.
موش با سرعت به مزرعه برگشت تا این خبر جدید را به همهی حیوانات بدهد.او به هرکسی که میرسید، میگفت:" توی مزرعه یک تله موش آوردهاند، صاحب مزرعه یک تله موش خریده است..."
مرغ با شنیدن این خبر بالهایش را تکان داد و گفت:" آقای موش، برایت متأسفم. از این به بعد خیلی باید مواظب خودت باشی، به هر حال من که کاری به تله موش ندارم، تله موش هم ربطی به من ندارد ".
میش وقتی خبر تله موش را شنید، صدای بلند سر داد و گفت:" آقای موش من فقط میتوانم دعایت کنم که توی تله نیفتی، چون خودت خوب میدانی که تله موش به من ربطی ندارد. مطمئن باش که دعای من پشت و پناه تو خواهد بود ".
موش که از حیوانات مزرعه انتظار همدردی داشت، به سراغ گاو رفت. اما گاو هم با شنیدن خبر، سری تکان داد و گفت:" من که تا حالا ندیدهام یک گاوی توی تله موش بیفتد!". او این را گفت و زیرلب خندهای کرد و دوباره مشغول چریدن شد.
سرانجام، موش ناامید از همه جا به سوراخ خودش برگشت و در این فکر بود که اگر روزی در تله موش بیفتد، چه میشود؟
در نیمههای همان شب، صدای شدید به هم خوردن چیزی در خانه پیچید. زن مزرعهدار بلافاصله بلند شد و به سوی انباری رفت تا موش را که در تله افتاده بود، ببیند.
او در تاریکی متوجه نشد که آنچه در تله موش تقلا میکرد، موش نبود، بلکه یک مار خطرناکی بود که دمش در تله گیر کرده بود . همینکه زن به تله موش نزدیک شد، مار پایش را نیش زد و صدای جیغ و فریادش به هوا بلند شد. صاحب مزرعه با شنیدن صدای جیغ از خواب پرید و به طرف صدا رفت، وقتی زنش را در این حال دید او را فورا به بیمارستان رساند. بعد از چند روز، حال وی بهتر شد. اما روزی که به خانه برگشت، هنوز تب داشت. زن همسایه که به عیادت بیمار آمده بود، گفت:" برای تقویت بیمار و قطع شدن تب او هیچ غذایی مثل سوپ مرغ نیست ".
مرد مزرعه دار که زنش را خیلی دوست داشت فورا به سراغ مرغ رفت و ساعتی بعد بوی خوش سوپ مرغ در خانه پیچید.اما هرچه صبر کردند، تب بیمار قطع نشد. بستگان او شب و روز به خانه آنها رفت و آمد میکردند تا جویای سلامتی او شوند. برای همین مرد مزرعهدار مجبور شد، میش را هم قربانی کند تا با گوشت آن برای مهمانان عزیزش غذا بپزد.
روزها میگذشت و حال زن مزرعهدار هر روز بدتر میشد. تا اینکه یک روز صبح، در حالی که از درد به خود میپیچید، از دنیا رفت و خبر مردن او خیلی زود در روستا پیچید. افراد زیادی در مراسم خاکسپاری او شرکت کردند. بنابراین، مرد مزرعهدار مجبور شد، از گاوش هم بگذرد و غذای مفصلی برای میهمانان دور و نزدیک تدارک ببیند.
حالا، موش در مزرعه تنها بود و به حیوانات زبان بستهای فکر میکرد که کاری به کار تله موش نداشتند!
پیام اخلاقی:" اگر شنیدید مشکلی برای کسی پیش آمده است و ربطی هم به شما ندارد، کمی بیشتر فکر کنید، شاید خیلی هم بیربط نباشد! " . اینطور نیست؟
عالم بزرگی، پاداش ارزشمندی برای هنرمندی که بتواند به بهترین شکل، آرامش را به تصویر درآورد درنظر گرفت. نقاشان بسیاری، آثار خود را نزد او ارسال کردند. آن آثار، تصاویری بودند ازجنگلهای سرسبز، خورشید به هنگام طلوع و غروب، رودهای آبی آرام ، کودکانی که در دشت و صحرا شادمانه میدویدند، رنگین کمان در آسمان، و قطرات شبنم بر گلبرگ گل سرخ.
او تمام آنها را بررسی کرد، اما سرانجام فقط دو اثر را برگزید، که تصویر برتر میبایست از میان این دو انتخاب میشد.
اثر اول، دریاچه آرامی بود که تصویر کوههایی زیبا و آسمان آبی را در خود منعکس میکرد. و در آسمانش ابرهای کوچک و سفید پنبه مانندی وجود داشت، و اگر دقیق نگاه میکردند، در گوشهای در کنار دریاچه، کلبه کوچکی قرار داشت که دود از دودکش آن بر میخواست و نشان میداد شام گرم و نرمی آماده است.
تصویر دوم هم کوههایی را نمایش میداد.اما عظیم و ناهموار با قلههایی تیز و خشن، که آسمان بالای این کوهها بطور بیرحمانهای سیاه و کبود بود، و ابرها آبستن آذرخش، تگرگ و باران سیل آسایی بودند.
این دو نقاشی هیچ با یکدیگر، هماهنگی نداشتند. اما عالم درجمع حاضران و در کمال ناباوری آنان اعلام کرد که برنده جایزه بهترین تصویر آرامش، تابلو و اثر دوم است.
او در پاسخ به اعتراض و حیرت نقاشان چنین توضیح داد: اگر با دقت به اثر دوم نگاه کنید، در بریدگی صخرهای شوم، پرنده کوچک زیبایی را میبینید که با وجود غرش وحشیانه ابرها، در میان طوفان عظیم و در دل کوههای سخت و ناهموار، آرام نشسته است.
و چنین سخنش را ادامه داد: " آرامش آن چیزی نیست که در مکانی آرام، به دور از مشکلات، بدون مشقت و سختی یافت شود، بلکه آن است، که در میان شرایط سخت و ناملایمات روزگار، اجازه میدهد در قلبتان ایمانی ایجاد شود تا شما را دربرابر مشکلات حفظ کرده و قادر خواهید بود با وجود درد و رنجها، محکم و استوار و قدرتمند گام بردارید. آری این است معنای زیبای آرامش."
هنگامی که در میان تپهها در سایه سپیدارها مینشینید،
و در فضای امن و آرامش مزارع دوردست سهیم میشوید،
بگذارید قلب شما در سکوت بگوید که:
" خداوند بر سریر عقل نشسته است ".
و هنگامی که طوفان از راه میرسد و بادهای سخت،
جنگل را میلرزاند و رعد و برق از شکوه و عظمت آسمان حکایت میکند،
بگذارید قلب شما با هیبت و هراس بگوید:
" خداوند در طوفان عشق حرکت میکند ".
و چون شما نسیمی از سپهر خداوندی و برگی از جنگل الهی هستید،
باید که در عقل ساکن باشید و در شوق حرکت کنید.
پادشاهی بود که در یک کشور بزرگ حکومت می کرد، ولی باز هم از زندگی خود راضی نبود. و خود نیز علت را نمیدانست. روزی پادشاه در کاخ قدم میزد و هنگامی که از آشپزخانه عبور می کرد، صدای آوازی را شنید. به دنبال صدا، پادشاه متوجه آشپزی شد که در چشمانش برق سعادت و شادی میدرخشید.
پادشاه بسیار تعجب کرد و از آشپز پرسید : چرا اینقدر شاد هستی ؟ او جواب داد : قربان، من فقط یک آشپز هستم. تلاش می کنم تا همسر و فرزندم را شاد کنم. ما خانه کوچکی تهیه کرده ایم و به اندازه کافی خوراک و پوشاک داریم. بدین سبب من راضی و خوشحال هستم.
پس از شنیدن سخن آشپز، پادشاه با وزیرش در این مورد صحبت کرد. وزیر به پادشاه گفت : قربان، این آشپز هنوز عضو گروه 99 نیست. اگر او به این گروه نپیوندد، نشانگر آن است که مرد خوشبین و خوشبختی است. پادشاه با تعجب پرسید : گروه 99 چیست ؟
وزیر پاسخ داد: اگر میخواهید بدانید که گروه 99 چیست، باید یک کیسه با 99 سکه طلا در مقابل در خانه آشپز بگذارید. به زودی خواهید فهمید که گروه 99 چیست!!!
پادشاه بر اساس سخنهای وزیر فرمان داد یک کیسه با 99 سکه طلا را در مقابل در خانه آشپز قرار دهند . آشپز پس از انجام کارهای روزانه به خانه باز گشت و در مقابل در خانه کیسهای را دید . با تعجب کیسه را به خانه برد و باز کرد. با دیدن سکه های طلا ابتدا متعجب شد و سپس از شادی آشفته و شوریده گشت .
آشپز سکه های طلا را روی زمین ریخت و شروع کرد به شمردن آنها. 99 سکه ؟ آشپز فکر کرد اشتباهی رخ داده است. بارها طلاها را شمرد ولی واقعا 99 سکه بود . او تعجب کرد که چرا تنها 99 سکه است و 100 سکه نیست. با خود فکر کرد که یک سکه دیگر کجاست؟ شروع به جستجوی سکه صدم کرد . اتاق ها و حتی حیاط را زیر و رو کرد. اما خسته و کوفته و ناامید به این کار خاتمه داد.
آشپز بسیار دل شکسته شد و تصمیم گرفت از فردا بسیار تلاش کند تا یک سکه طلای دیگر بدست آورد و ثروت خود را هر چه زودتر به یکصد سکه طلا برساند .
تا دیروقت کار کرد. به همین دلیل صبح روز بعد دیرتر از خواب بیدار شد و همسر و فرزندش را مورد مواخذه قرار داد که چرا وی را بیدار نکرده اند. آشپز دیگر مانند گذشته خوشحال نبود و آواز هم نمیخواند. او فقط تا حد توان کار می کرد .
پادشاه نمی دانست که چرا این کیسه چنین بلایی برسر آشپز آورده است و علت را از وزیر پرسید . وزیر پاسخ داد : قربان، حالا این آشپز رسما به عضویت گروه 99 درآمده است. اعضای گروه 99 چنین افرادی هستند: آنان زیاد دارند اما راضی نیستند. تا آخرین حد توان کار می کنند که بیشتر بدست آورند. آنان می خواهند هر چه زودتر " یکصد " سکه را از آن خود کنند. این علت اصلی نگرانی ها و آلام آنان می باشد . آنها به همین دلیل شادی و رضایت خود را از دست می دهند. گروه 99 خوشبختی خود را به راحتی از دست میدهند.
" خوشبختی مانند پروانهای است که اگر او را دنبال کنید از شما فرار میکند ولی اگر آرام بنشینید روی سر شما خواهد نشست. "
روزی، سنگتراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت میکرد، از نزدیکی خانه بازرگانی رد میشد. در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت : این بازرگان چقدر قدرتمند استد و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد.
در یک لحظه، او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد. تا مدت ها فکر میکرد که از همه قدرتمند تر است. تا این که یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او دید که همه مردم به حاکم احترام میگذارند حتی بازرگانان. مرد با خودش فکر کرد: کاش من هم یک حاکم بودم، آن وقت از همه قوی تر میشدم.
در همان لحظه ، او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد. در حالی که روی تخت روانی نشسته بود، مردم همه به او تعظیم میکردند. احساس کرد که نور خورشید او را میآزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است. او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند.
پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت. پس با خود اندیشید که نیروی ابر از خورشید بیشتر است، و آرزو کرد ابر باشد و تبدیل به ابری بزرگ شد. کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف تکان داد. این بار آرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد. ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید، دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت.
با خود گفت که قوی ترین چیز در دنیا، صخره سنگی است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد. همان طور که با غرور ایستاده بود، ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خورد میشود. نگاهی به پایین انداخت و " سنگتراشی “ را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است!!!!
- اگر کار ما طاقت فرسا و خیلی سخته
- اگر حقوق و درآمد ما خیلی کمه
- اگر دوستان وفادار و صمیمی زیادی نداریم
- اگر تحصیل کردن برامون کار دشواریه
- اگر احساس شکست و تسلیم شدن در برابر سختیها و مشکلات بهمون دست میده
- اگر در زندگی رنج و مشقت زیادی رو تحمل می کنیم
- اگر فکر می کنیم که در اجتماع با ما ناجوانمردانه برخورد میشه و تو جایگاه خودمون نیستیم
و صدها اگر دیگه،..........
اما آیا تا حالا شده با خودمون فکر کنیم که چقدر خوش شانس هستیم ؟
اصلا شده که به تواناییهامون فکر کنینم و اونا رو با دیگران مقایسه کنیم ؟
هیچ میدونیم که وضعیت ما ( ظاهری ، اقتصادی ، اجتماعی ، ... ) از چند نفر بهتره ؟
اصلا خدا رو بخاطر ویژگیهایی که داریم و مختص خودمونه شکر می کنیم ؟
باور کنید تمام چیزهایی که اسمشون رو سختی و مشکلات گذاشتیم در مقابل نعمت برخورداری از سلامت .............
خدا یا تو را شاکرم بخاطر ................
بسیاری از مردم کتاب "شاهزاده کوچولو " اثر " اگزوپری " را می شناسند. اما شاید همه ندانند که او خلبان جنگی بود و با نازیها جنگید وکشته شد . قبل از شروع جنگ جهانی دوم اگزوپری در اسپانیا با دیکتاتوری فرانکو می جنگید. او تجربه های حیرت آور خود را در مجموعه ا ی به نام " لبخند " گرد آوری کرده است. در یکی از خاطراتش می نویسد که او را اسیر کردند و به زندان انداختند او که از رفتارهای خشونت آمیز نگهبانها حدس زده بود که روز بعد، اعدامش خواهند کرد مینویسد : " مطمئن بودم که مرا اعدام خواهند کرد به همین دلیل بشدت نگران بودم . جیبهایم را گشتم تا شاید سیگاری پیدا کنم که از زیر دست آنها که حسابی لباسهایم را گشته بودند در رفته باشد. یکی پیدا کردم وبا دست های لرزان آن را به لبهایم گذاشتم ولی کبریت نداشتم. از میان نردهها به زندانبانم نگاه کردم. او حتی نگاهی هم به من نینداخت درست مانند یک مجسمه آنجا ایستاده بود.
فریاد زدم "هی رفیق کبریت داری؟ " به من نگاه کرد شانه هایش را بالا انداخت وبه طرفم آمد.نزدیک تر که آمد و کبریتش را روشن کرد بی اختیار نگاهش به نگاه من دوخته شد .لبخند زدم ونمی دانم چرا؟ شاید از شدت اضطراب، شاید به خاطر این که خیلی به او نزدیک بودم و نمی توانستم لبخند نزنم. در هر حال لبخند زدم و انگار نوری فاصله بین دلهای ما را پر کرد میدانستم که او به هیچ وجه چنین چیزی را نمیخواهد....ولی گرمای لبخند من از میله ها گذشت وبه او رسید و روی لبهای او هم لبخند شکفت. سیگارم را روشن کرد ولی نرفت و همانجا ایستاد مستقیم در چشمهایم نگاه کرد و لبخند زد من حالا با علم به اینکه او نه یک نگهبان زندان که یک انسان است به او لبخند زدم نگاه او حال و هوای دیگری پیدا کرده بود.
پرسید: " بچه داری؟ " با دستهای لرزان کیف پولم را بیرون آوردم وعکس اعضای خانواده ام را به او نشان دادم وگفتم :بله، او هم عکس بچه هایش را به من نشان داد ودرباره نقشه ها و آرزوهایی که برای آنها داشت برایم صحبت کرد. اشک به چشمهایم هجوم آورد . گفتم که می ترسم دیگر هرگز خانواده ام را نبینم.. دیگر نبینم که بچه هایم چطور بزرگ می شوند. چشم های او هم پر از اشک شدند. ناگهان بی آنکه حرفی بزند. قفل در سلول مرا باز کرد ومرا بیرون برد. بعد هم مرا بیرون زندان و جاده پشتی آن که به شهر منتهی می شد هدایت کرد. نزدیک شهر که رسیدیم تنهایم گذاشت و برگشت بی آنکه کلمه ای حرف بزند.
یک لبخند زندگی مرا نجات داد
بله لبخند بدون برنامه ریزی ،بدون حسابگری، لبخندی طبیعی، زیباترین پل ارتباطی آدم هاست. ما لایه هایی را برای حفاظت از خود می سازیم. لایه مدارج علمی و مدارک دانشگاهی ، لایه موقعیت شغلی و این که دوست داریم ما را آن گونه ببینند که نیستیم . زیر همه این لایه ها "من حقیقی" و ارزشمند نهفته است. من ترسی ندارم از این که آن را روح بنامم و ایمان دارم که روح انسانهاست که با یکدیگر ارتباط برقرار می کنند و این روح ها با یکدیگر هیچ خصومتی ندارند. متاسفانه روح ما در زیر لایههایی که ساخته و پرداخته خود ماست، و در ایجادشان دقت هولناکی هم به خرج می دهیم، ما را از یکدیگر جدا می سازند و فاصله هایی را پدید می آورند که سبب تنهایی و انزوای ما می شوند.
داستان اگزوپری داستان لحظه جادویی پیوند دو روح است. انسان میتواند به هنگام عاشق شدن و یانگاه کردن به یک نوزاد و ... این پیوند روحانی را احساس کند. وقتی کودکی را می بینیم چرا لبخند می زنیم؟ چون انسانی را پیش روی خود می بینیم که هیچ یک از لایه هایی را که نام بردیم روی "من حقیقی" خود نکشیده است و با همه وجود خود، به ما لبخند میزند و آن روح کودکانه درون ماست که در واقع به لبخند او پاسخ می دهد.
" در صورتی وجهه خود را حفظ میکنید و قوی و قدرتمند ظاهر میشوید که احساسات منفی دیگران را با رفتار منفی جواب ندهید. "
My mom only had one eye. I hated her... she was such an embarrassment.
مادر من فقط یک چشم داشت . من از اون متنفر بودم ... اون همیشه مایه خجالت من بود
She cooked for students & teachers to support the family.
اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت
There was this one day during elementary school where my mom came to say hello to me.
یک روز اومده بود دم در مدرسه که به من سلام کنه و منو با خود به خونه ببره
I was so embarrassed.
How could she do this to me?
خیلی خجالت کشیدم . آخه اون چطور تونست این کار رو بامن بکنه ؟
I ignored her, threw her a hateful look and ran out.
به روی خودم نیاوردم ، فقط با تنفر بهش یه نگاه کردم وفورا از اونجا دور شدم
The next day at school one of my classmates said,
"EEEE, your mom only has one eye!“
روز بعد یکی از همکلاسی ها منو مسخره کرد و گفت هووو .. مامان تو فقط یک چشم داره
I wanted to bury myself.
I also wanted my mom to just disappear.
فقط دلم میخواست یک جوری خودم رو گم و گور کنم . کاش زمین دهن وا میکرد و منو ..
کاش مادرم یه جوری گم و گور میشد...
So I confronted her that day and said, " If you"re only gonna make me a laughing stock, why don"t you just die?!!!"
روز بعد بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال کنی چرا نمی میری ؟
My mom did not respond...
اون هیچ جوابی نداد....
I didn"t even stop to think for a second about what I had said, because I was full of anger.
حتی یک لحظه هم راجع به حرفی که زدم فکر نکردم ، چون خیلی عصبانی بودم .
I was oblivious to her feelings.
احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت
I wanted out of that house, and have nothing to do with her.
دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم
So I studied real hard, got a chance to go to Singapore to study.
سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم
Then, I got married.
I bought a house of my own.
I had kids of my own.
اونجا ازدواج کردم ، واسه خودم خونه خریدم ، زن و بچه و زندگی...
I was happy with my life, my kids and the comforts
از زندگی ، بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم
Then one day, my mother came to visit me.
تا اینکه یه روز مادرم اومد به دیدن من
She hadn"t seen me in years and she didn"t even meet her grandchildren.
اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه ها شو
When she stood by the door, my children laughed at her, and I yelled at her for coming over uninvited.
وقتی ایستاده بود دم در بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد کشیدم که چرا خودش رو
دعوت کرده که بیاد اینجا ، اونم بی خبر
I screamed at her, "How dare you come to my house and scare my children!"
GET OUT OF HERE! NOW!!!“
سرش داد زدم “: چطور جرات کردی بیای به خونه من و بجه ها رو بترسونی؟!”
گم شو از اینجا! همین حالا
And to this, my mother quietly answered, "Oh, I"m so sorry. I may have gotten the wrong address," and she disappeared out of sight.
اون به آرامی جواب داد : “ اوه خیلی معذرت میخوام مثل اینکه آدرس رو عوضی
اومدم “ و بعد فورا رفت واز نظر ناپدید شد .
One day, a letter regarding a school reunion came to my house in Singapore .
یک روز یک دعوت نامه اومد در خونه من درسنگاپور برای شرکت درجشن تجدید دیدار
دانش آموزان مدرسه
So I lied to my wife that I was going on a business trip.
ولی من به همسرم به دروغ گفتم که به یک سفر کاری میرم .
After the reunion, I went to the old shack just out of curiosity.
بعد از مراسم ، رفتم به اون کلبه قدیمی خودمون ؛ البته فقط از روی کنجکاوی .
My neighbors said that she died.
همسایه ها گفتن که اون مرده
I did not shed a single tear.
ولی من حتی یک قطره اشک هم نریختم
They handed me a letter that she had wanted me to have.
اونا یک نامه به من دادند که اون ازشون خواسته بود که به من بدن
"My dearest son,
I think of you all the time. I"m sorry that I came to Singapore and scared your children.
ای عزیزترین پسر من ، من همیشه به فکر تو بوده ام ، منو ببخش که به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندم ،
I was so glad when I heard you were coming for the reunion.
خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میآی اینجا
But I may not be able to even get out of bed to see you.
ولی من ممکنه که نتونم از جام بلند شم که بیام تورو ببینم
I"m sorry that I was a constant embarrassment to you when you were growing up.
وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینکه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم
You see........when you were very little, you got into an accident, and lost your eye.
آخه میدونی ... وقتی تو خیلی کوچیک بودی تو یه تصادف یک چشمت رو از
دست دادی
As a mother, I couldn"t stand watching you having to grow up with one eye.
به عنوان یک مادر نمی تونستم تحمل کنم و ببینم که تو داری بزرگ میشی با یک چشم
So I gave you mine.
بنابراین چشم خودم رو دادم به تو
I was so proud of my son who was seeing a whole new world for me, in my place, with that eye.
برای من اقتخار بود که پسرم میتونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور کامل ببینه
With my love to you,
با همه عشق و علاقه من به تو
Your mother.
مادرت
عشق الهی دو طرفه است. عشق الهی از خدا به سوی ما جاری میشود و وقتی که به ما میرسد، ما نیز بعنوان روح باید آن را به نحوی به دیگران منتقل کنیم. این طبیعت زندگی است. عشق الهی جریان دارد. هر چیزی جریانی دو طرفه دارد.
پرزیدنت کندی میگفت، “نپرسید کشورتان برای شما چه میتواند بکند، بپرسید شما برای کشورتان چه میتوانید بکنید.” در اوایل دهة 1960 این جملة بسیار جالبی بود، چون به مردم نشان میداد که زندگی بهتر و غنیتری وجود دارد و صرفاً نباید دست بگیر داشت. این زندگی غنی به معنی بازگرداندن چیزی به زندگی است. تغییر آگاهی همین است.
تا وقتی که بخواهیم از هر کس و هر چیزی در اطراف خود تا جایی که میتوانیم چیزی را بگیریم، بدون آن که بهای کامل آن را بپردازیم، سر خودمان را کلاه گذاشتهایم و در انطباق با روح زندگی قرار نخواهیم داشت؛ چون زندگی معاملهای دو طرفه است. عشق از جانب خدا جریان مییابد و روح نیز سرانجام یاد میگیرد که باید دوباره این عشق را به خدا بازگرداند.
در سمیناری که در سانفرانسیسکو برگزار شد، پس از جلسة صبح یکشنبه، خانمی به نام میشله همراه با عدة زیاد دیگری در قسمت کتاب ایستاده بودند. او میخواست تعدادی کتاب و نشریةرا بخرد و به خانه ببرد. صف طولانی و پیچ در پیچ خریداران اتاق را دور زده بود.
میشله متوجه مادر و دختری شد که در صف روبرویش ایستاده بودند. دختر در حدود چهار یا پنج ساله بود، لباس سفیدی به تن داشت و روبان سفیدی به موهایش بسته بود.
میشله نگاهی به او کرد و گفت، “تو چقدر خوشگلی!” دخترک خجالت کشید. درست قبل از این که میشله این را بگوید، او کمی خسته شده بود، چون برای بچهها انتظار در صفهای طولانی کار دشواری است. اما دخترک مؤدبانه گفت، “مرسی.”
صف جلو رفت. در حدود ده دقیقة بعد میشله دید که دقیقاً همان جایی ایستاده که دخترک ایستاده بود. در صفی که دخترک ایستاده بود، مرد میانسالی هم بود. او نگاهی به میشله کرد و گفت، “چه جوراب خوشگلی دارین.” جوراب میشله رنگهای تندی داشت و کاملاً به چشم میزد.این بار میشله کمی خجالت کشید، اما مؤدبانه گفت، “مرسی، متشکرم. خوشم میاد اینا رو بپوشم.”
او متوجه شد که نقشها عوض شدهاند: او حرف خوشایندی را به دخترک گفته بود و دختربچه از او تشکر کرده بود. این عشق بود که از میشله به سوی دیگری جریان مییافت. بعد وقتی که صف جابجا شد، میشله در جای دخترک ایستاد و مردی که به جای قبلی میشله رسیده بود این جملة دلپذیر را به او گفت و او هم درست مثل دختربچه، این عشق را با تشکر به او بازگرداند.
این نمونهای از داد و ستد عشق خداست. شما عشق را دریافت میکنید و باید آن را به گردش درآورید.
آنچه در اینجا جالب بود نه فقط بازگرداندن عشق، بلکه چیزی بود که با مفهوم زمان و مکان هم درآمیخته بود. مرد جای میشله را گرفته بود و میشله هم جای دختربچه را.
میشله همین طور که داشت مردم را تماشا میکرد با خود گفت، واقعاً که همه چیز به مشاهده و آگاهی مربوط میشه. او فهمیده بود که زندگی همین است و بس: مشاهده و آگاهی و هوشیار بودن نسبت به وقایعی که در اطرافمان رخ میدهد.
روزی گدایی به دیدن صوفی درویشی رفت و دید که او بر روی تشکی مخملین در میان چادری زیبا که طنابهایش به گل میخ های طلایی گره خورده اند،نشسته است. گدا وقتی اینها را دید فریاد کشید:این چه وضعی است؟ درویش محترم من تعریف های زیادی اززهد و وارستگی شما شنیدهام اما با دیدن این همه تجملات در اطراف شما،کاملا سرخورده شدم.
درویش خندهای کرد و گفت من آمادهام تا تمامی اینها را ترک کنم و با تو همراه شوم. با گفتن این حرف درویش بلند شد و به دنبال گدا راه افتاد. او حتی درنگ هم نکرد تا دمپائیهایش را به پا کند!
بعد ازمدت کوتاهی ،گدا اظهار ناراحتی کرد و گفت:من کاسه گداییم را در چادر تو جا گذاشتهام. من بدون کاسه گدایی چه کنم؟ لطفا کمی صبر کن تا من بروم و آنرا بیاورم.
صوفی خندید و گفت: دوست من، گل میخ های طلای چادر من در زمین فرو رفتهاند، نه در دل من، اما کاسه گدایی تو هنوز تو را تعقیب میکند!
در دنیا بودن وابستگی نیست، وابستگی، حضور دنیا در ذهن است و وقتی دنیا در ذهن ناپدید میشود - این را وارستگی گویند.
بازدید دیروز: 17
کل بازدید :150338
من به سیبی خوشنودم و به بوییدن یک بوته بابونه. من به یک آینه،یک بستگی پاک قناعت دارم.
هرچه می خواهد دل تنگت بگو
هیئت
دیوونه ی تنها
راهنما
پیام کوتاههای بامزه
و خدایی که در این نزدیکیست
وبلاگ شخصی محمد جواد ایزدپناه
طالب یار
توکا
خبرگزاری علم و سیاست
اتاق آبی
کسی که مثل هیچکس نیست
یکی از بندگان خدا
آذرعلوم
دوست دارم تو تنها ارزویم باشی
کوثر
ما هیچ ، ما نگاه
بهار
AZAR EGHTESAD
ستاره مشرق
پری دریایی
ملیکا
از همه جا از همه کس
زورقی در ساحل
عارف